۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

اسباب کشی


سلام و درود بر دوستان جان و دشمنان جانی
این خانه تا مدتی در دست تعمیر است لطفا به نشانی ذیل تشریف بیاورید:

شکروک







۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

نسلهاي نيل



خورشيد ، زير سايه‌ي ديوارها گريخت
شب، از سكوت خويش به كفتار‌ها گريخت


دريا هم از متاركه‌ي چشمهاي تو
مرداب شد شبي كه به نيزارها گريخت

از نسلهاي نيل گذشتيم با عصا
موسي هم از مشاهده‌ي مارها گريخت

رفتيم تا كبوتر و درگاه عنكبوت
پيغمبري به حاشيه‌ي غارها گريخت

ما هم كه خام خنده‌ي تاريخ مانده‌ايم
انگورمان به خانه‌ی خمّارها گريخت

ما را سري نبود از اول كه پيرمان 
منصور هم به دايره‌ي دارها گريخت

بس كن دگر حكايت اين گردش و گريز
 اين برده از برابر تو بارها گريخت.




۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

نگاهي به سبك كوبيسم و پابلو پيكاسو


این مقاله را سال گذشته برای ارائه بصورت Powerpoint تدوین کردم. گزیده ای از آن را با شما خوبان به اشتراک می گذارم :

براي مطالعه كل مطلب عبارت زير را كليك نماييد:

نگاهي به سبك كوبيسم و پيكاسو

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

یاغی



گوش بر زمین بگذار
صدای اسبهای وحشیست
لگد می کنند سکوت را
وقتی مهار می زنند بر مرام زمین
اصطبل زاده ی نجیب!
معطل زین و یراق مانده ای؟
چشمان مادیان ایل به درگاه دوخته است
یاغی!
وحشی ترین قنوت را
میان گله ی خود ربنا بگو.

***

 
وقتي كه آمدي به دل من برات بود
اين ابتداي عاشقي و ارتباط بود

قدّت بلند و زير بغل كوزه‌اي سفيد
انگار مقصدت لب رود هرات بود

سيماي سحرپرور تو گرچه پشت تور
مستوره‌اي مشبك و مرموز و مات بود؛

ابروي ماه و جنگل گيسوي تو پُر از
تشبيه و استعاره و كلي ادات بود

گاهي كه بين هر نفست پلك مي‌زدي
چشمت شبيه بتكده‌ي سومنات بود

ناز نگاه و نفحه‌ي عرفانيت درست
مثل سماع شيوه‌ي عين‌القضات بود

(گرچه سواد نامه نوشتن نداشتي
اما به جات مادر من باسوات! بود)

مي خواستم به سمت تو آغوش واكنم
-اين ماوراي مذهب و خمس و زكات بود-

دستان زرد كابُليت تا به آب خورد
معلوم شد كه حلقه به دست حنات بود!





۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

حواریان محمد(ص)


تقديم به روح سبز حلقه‌ي دوستان شبانه‌ام در كازرون

خدا به صورت نوراني خودش زُل زد
به دفتر غزل خواب خود تفأل زد

حديث مطرب و مي بود و باد مي‌آمد
درست اول دي بود و باد مي‌آمد

خدا نشست به مفهوم انس و جن در باد
تگرگ ريخت به رؤياي روي سِن در باد

كسي ميان زمين و تگرگ ني مي‌زد
و هي به ياد خودش جرعه جرعه مي مي‌زد

زمان اسير سرآغاز سبز آدم بود
و مثل عشوه‌ي حوا در آسمان كم بود

فريب و زمزمه اطراف سيب نازل شد
و بعد آيه‌ي "أمن يجيب" نازل شد

و ما دو تن به سراشيب كوه لغزيديم
و جسم خسته و عريان خويش را ديديم

صداي نحس تبر در سر برادر بود
كلاغ قاتل تاريخ در پي شر بود

از آن زمان شب انسان به برج عقرب رفت
و خون و خنده به نوبت لبالب از لب رفت
***
هنوز سيل به صحراي روح مي‌ريزند
سكوت آب به سكان نوح مي‌ريزند

هنوز در خم نمرود نيل مي رقصد
ميان حلقه‌ي آتش خليل مي رقصد

قسم به ذهن پر از خندق گلاويزم
قسم به ساحت گندم به جان جاليزم

به حوريان غزلخوان خانه‌ي ادريس
به باغ هاي سراپرده پرده‌ي پرديس

قسم به آنكه شبان شعَيب را مي‌برد
جهاز دختركان شعيب را مي‌برد

قسم به نام سليمان به قامت بالقيس
به گيسوان سياه و قيامت بالقيس

دلم به شكل تمشك لبت پر از خون است
دواي لكنت من در زبان هارون است

بيا و مريم آواره ي مسيحا باش
ثري قوام ندارد بيا ثريا باش

نگار راهب نقاش مي‌رسد امشب
كسي به خواب جهان پنجه مي‌كشد امشب

من از حكايت اجداد خود گريزانم
براي نسل قفس از عبور مي‌خوانم

حواريان محمد هوايتان سرد است
غروبتان خفه و رنگ رويتان زرد است

چرا به دين اساطيرالاولين مانديد
 براي كشتن فانوسها رجز خوانديد

هزار بار بد گرگ و ميش شب گفتيد
"بريده باد دو دست ابولهب" گفتيد

ولي رواج ابوجهل خانه را سوزاند
و برد بر لب دريا و تشنه برگرداند

ولي به روي تن شهر اشعري خوابید
نگاه صومعه در مسجد نبي تابيد

ولي چقدر ولايت به باد غارت رفت
چقدر بر سر آزادگي اسارت رفت

و من چقدر تنم خسته و پريشان است
گمان كنم كه زمان شروع باران است.


از دفتر شعر"لبت را غلاف کن"



۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

تابلو خوشنویسی(آزادی)


نام اثر: آزادی
شعر(شاملو): هرگز از مرگ نهراسیده ام اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود، هراس من باری همه از مردن در سرزمینی ست که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد
رقم: حسین رضوی فرد- سنه 1388 هجری شمسی
ابعاد تابلو: 35*75
نحوه نصب تابلو: افقی




۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

کوچه های باران



باران چه بگويم كه سراپا مستي
محبوبه‌ي دودمان توفان هستي
روزي كه خدا اشك تغزل مي ريخت
آغاز شدي نطفه‌ي ما را بستي

 

***

تمامت خواه و حرافند اينجا
اسير لابه و لافند اينجا
صداي پاي باران آمد و باز
غل و زنجير مي‌بافند اينجا

 

*** 

ديشب تو را سرودم در كوچه‌هاي باران
دنبال جاده بودم در كوچه‌هاي باران
تاريك بود و قدري آواره بود چشمت
از وسعت حدودم در كوچه‌هاي باران
وقتي كه پا نهادي بر فرش چشمهايم
تعبير شد سجودم در كوچه‌هاي باران
فكري كه در سرم بود يك سينه اوج برداشت
تا كشف شد شهودم در كوچه‌هاي باران
آن شب تمام من را با اسب ايل بردي
تا قله‌ي صعودم در كوچه‌هاي باران
تاري به روي دوشت ايلي به جنب و جوشت
ذكر تو مي‌شنودم در كوچه‌هاي باران
مردي كه دار مي بافت شايد درست مي‌گفت
بر دار رفته بودم در كوچه‌هاي باران



از دفتر شعر"لبت را غلاف کن"

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

نمایشگاه خوشنویسی



سلام بر دوستان جان

"خدا به صورت نوراني خودش زل زد/ به دفتر غزل خواب خود تفأل زد
حديث مطرب و مي بود و باد مي آمد/ درست اول دي بود و باد مي آمد..."

و اينچنين شد كه پس از دو سال "باغ نظر" ما را اول دي ماه سرما زد و خشك كرد. تازه درختانش داشتند ميوه شيرين مي دادند...
  چاره اي نبود جز رحل اقامت در جايي ديگر افكندن و براي اندك زماني لب از طعام شعر برگرفتن كه خود گفته بوديم "لبت را غلاف كن".
بگذريم.

مدرسه ها كه تعطيل مي شد سه ماهي تعطيلات تابستاني داشتيم و نگراني مادر از اينكه اين سه ماه را چطور بايد با چهار پنج بچه فضولش سر كند گل مي كرد. هنوز ده سالم نشده بود كه  تجربه مكانيكي وجوشكاري و لوازم ساختمان فروشي و آهن فروشي و شِكرَوك چيني را از همان تابستان ها كسب كرده بودم! تُل و تپه هاي اطراف خانه پدري -تپه هاي قبرستان سيد محمد- پر از بوته هاي خار بود و منبع شكروك(به كسر ش و فتح ك). مادر مي گفت شكروك براي درمان هزار ويك مريضي خوب است البته بعدها گفت چهل مريضي را خوب مي كند و الان من مي دانم شكروك فقط يك مريضي را خوب مي كرده آن هم مريضي فضولي بنده را در تعطيلات تابستان!.
اين اسم را براي وبلاگم انتخاب كردم تا شكرش از تلخي كلامم بكاهد و آنچه به كام شما مي رسد دست كم شيريني شكروك را داشته باشد. همانطور كه عرض كردم وجهه درماني هم دارد هزار و يك مرض را خوب مي كند! 

طي روزهاي گذشته نمايشگاهي از آثار خوشنويسي نستعليق بنده در مؤسسه فرهنگي هنري صبا(فرهنگستان هنر) برقرار است. از دوستاني كه بنده را مورد لطف قرار دادند سپاسگزارم. اين نمايشگاه تا آخر هفته (پنج شنبه 16 دی ماه) سر پا مي ماند. من نيز عصرها از ساعت 16 به بعد در محل نمايشگاه حضور دارم.
قدمتان بر چشم